شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

دو روز است اين فكر صاحب مرده متمركز نمي شود ..ذهنم جمع و جور نمي شود امروز از صبح آشفته و به هم ريخته ام هي مي خواهم فراموش كنم اما فكر لامذهب پر مي كشد به سير اتفاقات چند ماه گذشته و انگ مي نشيند روي پنهاني ترين قسمت هاي ذهنم و هر آنچه حرف كلمه نشدني و غير قابل وصف است از نه توي ذهنم بيرون مي كشد و به رخم مي كشد كه باورم بشود از اول اين راه را يك ريز گند زده ام ونان استاپ گه كاشته ام و لجن به بار آورده ام. كه امروز من عين لوگوي بطالت ام ..بغض توي گلويم مي پيچد اشك امانم نمي دهد ..هي با خودم زمزمه مي كنم :دنبال سهمي كه براي تو نيست نگرد دختر جان ! سرت را از دنياي فانتزي بكش بيرون..
آي مردم درگورستان كلمه خاك نمي كنند؟ ..فانتزي چال نمي كنند ؟..مرده شور من كجاست؟!
خنگ شده ام .. معناي اين بازي هاي زندگي را نمي فهمم..هيچ چيز امروز حالم را خوب نمي كند .نه دوش آب گرم..نه گوش كردن به هيچ موسيقي دلنواز و نه ضرب دف و نه پا زدن روي ترد ميل و نه هيچ زهر مار ديگر ...همه را امتحان كرده ام...مضطربم ... خواب به چشمم نمي آيد ..عصبي ام ... امروز بعد از مدتها فرياد كشيدم..بعد هم شروع كردم به فحش دادن به خودم و زمين وزمان ...
چرا روزها اينقدر كش مي آيند؟..يعني تا همين پريروز هم روزها تا اين حد بلند بود ؟
سيگارهايم را پيدا نمي كنم نمي دانم كدام گوري قايم كرده ام.كسي نمي داند قايمداني من كجا بود؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

داريوش مي خواند :
گوهر خود را هــــويدا کن، کمــال اينست و بس
خويش را در خويش پيدا کن، کمال اينست و بس
و من زير لب تکرار می کنم: خويش را در خويش پيدا کن، خويش را در خويش پيدا کن، خويش را در خويش پيدا کن!
اما کدام خويش؟
من هزار و يک خود از خودم می شناسم من یک خودی می شناسم شبیه آرزوهای پدرو مادر ،همان خودی که باید درس می خواند باید به هفت زبان زنده دنیا صحبت می کرد باید از مشاجرات قلمي افلاطون با سوفسطائيان تا فلسفه سكولاستيك قرون وسطايي را مي شناخت و مي دانست خودي كه قرار بود از كلون سازي ژن تا عمل انفصال شبكيه را بلد باشد ..يك خودي كه بايد دختر خوب خانواده و مايه افتخار فاميل مي بود ومطابق با پارامترهاي ذهن آنها قد مي كشيد.. يك خودي كه در ابتداي شروع تحصيل در دانشكده پزشكي سر دبير تنها مجله آن زمان دانشكده اش بود و گاهي يك تنه ۱۰ -۲۰ صفحه خواندني را رقم مي زد ، يك خودي كه به فاصله كوتاهي از آن همه جنب و جوش و هيجان خانه نشين قصه زندگي شد .يك خودي كه اسكار خراش پنجه هاي آن آدم دروني اش در تمام آن سالهاي سخت و پر تنش حالا پس از سالها بر ديواره هاي داخلي روحش رخ نمايي مي كند ..يك خود ديگري مي شناسم كه در اين روزها زندگي مي كند يك خودي كه كوچكترين وجهي از درونياتش را چه خير و چه شر به درستي بروز نمي دهد اين خود از دغل ترين خودهاي من است خودي كه دغدغه كم وزياد ظن صلح بندگان خدا را دارد و به قول خداوندگار شيرين سخن شعر وادب كمتر از آن مي خورد كه ارادت او بُوَد و بيشتر از آن كه عادت او باشد به نماز مي ايستد . مادي انديش هم هست ... بامبول باز و چاچول ساز هم !
يك خود ديگري مي شناسم كه در جمع دوست و رفيق شاد و خندان است براي معاشرت بي نهايت قابل گزينش است به شرط آنكه افراد از فيلتر بهانه تراش عيب جويش گذشته باشند به معناي واقعي كلمه با آنها رفاقت مي كند ..نشست و برخاست مي كند، راهكار و چاره نشان مي دهد.. از هيچ كمكي فرو گذار نيست .. حس هاي ناب و يك دست و شيرين اش را هم صادقانه شِر مي كند ،در شيطنتها هم به معناي واقعي كلمه همراهي مي كند ....رفيق باز است اساسا"! مردم دار هم هست . دست ودلباز و لوطي صفت هم!
يك خود ديگر خود دغدغه مند من است كه جهان را پر از عدالت و امنيت مي خواهد وطن را آباد مي خواهد وزارتخانه ها را قوي، احزاب را مستقل ،زندانها را خالي از زنداني سياسي مي خواهد كه اصلا ايران را پر از علم وادب و فرهنگ و شعر و شعور مي خواهد و از فاصله داشتن عينيت امروز با ذهنيت خودش، از اين همه نابرابري هاي اجتماعي و اقتصادي و فقر و فساد و فحشا بيمار است
يك خود ديگر مي شناسم كه خود شنگول كولي صفت خوب بخور و خوب بپوش و خوب بچرخ من است كه از ته دل باور دارد دو روزه گردون ارزش عاقبت انديشي يا غم گذشته خوردن ندارد كه دنيا دو روزه و به قول شاعر شيرين سخن اين دو روز هم روز به روزه!
من البته خودهاي ديگري هم مي شناسم از آن خودهاي تنها ،خودهاي خلوت و خيالبافي! خيال هايي به دارازاي جاده ابريشم ..
خودهايي كه گاه به يك جمله در يك كتاب يا به يك نوا آنقدر مست مي كند آنقدر از خود بيخود مي شود كه غم در پيچاپيچ گلويش بغض مي شود..خودهايي كه بد فرم عاشق مي شوند....

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

مرده بدم، زنده شدم؛ گريه بدم، خنده شدم
دولت عشق امد و من دولت پاينده شدم
گفت که ديوانه نه ای، لايق اين خانه نه ای
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بَندَنده شدم
گفت که سرمست نه ای، رو که از اين دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب اکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله ی اين جمع شدی
جمع نیَم، شمع نيم، دود پراکنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
مولانا

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

يك وقتي نگاه مي كني به پشت سرت يعني به عبارت درست تر به سالهاي پشت سرت مي بيني چه همه مستند زندگي كرده اي چه همه زندگي ات جاي رخنه ونفوذ براي هيچ نيرو وجريان مخالفي نداشته است چقدر از خودت حتي فرار كرده اي بعد جلوتر مي آيي مي بيني يك سري نيروهاي مخالف دارد به بدنه زندگي ات وارد مي شود ، نيروهايي كه گرچه زمينه و بسترش را تغييرات بيروني و مولفه هاي خارجي فراهم كرده اند اما عمدتا " ناشي از آشفتگي هاو به هم ريختگي هاي دروني خودت است و آن هم حاصل بك گراند آشفته و آن همه سردرگمي و درد تلنبار شده و منگنه شده سالهاي قبل !
نيروهايي كه بدنه زندگي ات را متخلخل كرده است يك جورهايي زندگي بسته بندي شده ات نشت و نفوذ پيدا كرده ،بعضي نيروها و درونياتي كه تا بحال مجال بروز وظهور نيافته بود نشت مي كند ..يك چيزهايي هم از بيرون نفوذ مي كند قاعدتا" !
گاهي لابلاي همين بروز و ظهورها ،همين نشت و نفوذها حتي قصه زندگي ورق مي خورد وفصل جديدي وروزي نو وروزگاري نو پيش رويت باز مي شود و از اساس يك من نو حتي ! يك عينيتي كه با آن ذهنيت قبلي ات سالهاي نوري فاصله دارد!آن وقت مي بيني كه هيچ حكم و بايد از پيش نوشته اي در زندگي وجود ندارد !
ذهن آدمی عجب حجم اعجاب انگیزي دارد . حجمي كه همه دنيا ..همه آدمها ..همه شخصيتها درونش جا مي شود ، آنقدر گنجايش دارد كه گاهي آدمي مي تواند با تمام تضادهاو تناقضات و درگيري هايش بدون اينكه خودش را خسته و رنجور حل وفصل اختلافات و درگيري هاي دروني وكشمكش اين پرسوناژها كند دو سه دنیا را موازی زندگی کند و هیچکس هم نداند !

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

آدم است ديگر! يك وقتهايي هست در زندگاني اش براي دلتنگ شدن..يك وقتهايي كه زبان بلژيكيايي!! هم بلد نيست و هي با زبان خارجي!!با خودش زمزمه مي كند :واي ديستنس ميكس آس سو فار ندا؟(چرا مسافت ما را اين هوا از هم دور مي كند ندا؟ ) و هي به خودش جواب بدهد كه :ذاتا" آدمهاي دوري هستيم لابد ! يا اينكه اصلا به چه درد مي خورد كه من روتين هاي زندگي ام را در قالب نامه هاي برقي برايش سِند كنم؟

آدم است ديگر يك وقتهايي هست در زندگاني اش كه بايد دسته دسته و صد صد !! پرسنل را آموزش بدهد و چپ وراست پژوهش كند !! بلكن چرخ آموزش و پژوهش اين مملكت بچرخد! و در اين حين و بين مغزش هم بواسطه انقباضات جبري و قلپ قلپ بيرون زدن كيفيت از سر و ته سيستم گوزپيچ بشود و كلا جهاندن اين خرك لنگ از روي جوي بيفتد گردنش !

آدم است ديگر يك وقتهايي هست در زندگاني اش كه عاشق مي شود حتي! منتالي و هارتيلي درگير مي شود!

آدم است ديگر يك وقتهايي هست در زندگاني اش براي وبلاگ ننوشتن! يك وقتهايي هست در زندگاني اش كه مي بيند در صفحات تقويم اش همه چيز هست الا خودش! هيهات! گم مي شود در رد پاي ايام!

گلايه ها به كنار !بگويم كه كلاس رقص را هم به آموزشهاي هنري ام اضافه كرده ام كه لابلاي اين ايام جلال همتي هم بخواند:ترشي خوبه يا ليته البته ليته ليته!

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

پدر هليا به خواب مي رود!



يك سري از جمله ها خط دار مي شوند ..يك سري جمله ها هستند كه رنگي مي شوند ..حتي بعضي از جمله ها خدا مي شوند

«مگر انسان از يك بهار، يك تابستان، يك پاييز، و يك زمستان، چيزی بيشتر از چهار فصل ِ دلنشين ِ پر خاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟..............

سنگين ترين دردها، چون از صافی زمان بگذرند به چيزی توصيف ناپذير اما مطبوع تبديل می شوند، و جملگی ِ تلخی ها به چيزی كه طعمی بسيار خاص اما به هر حال شيرين دارند...!»

از سري جمله هاي خط دار و رنگي وخدا از نادر ابراهيمي ..
روحش شاد و قرين آرامش باد .

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

وقتي به تمامي خود را به تو سپرده ام،
فاصله ها را توجيه نمي شوم
حوصله را نمي فهمم .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

حسرتي شده ام ! حسرتي شده ام براي يك خانه ! يك خانه و امنيتي كه تو بياوري و آغوش و مهرباني كه من بياورم! حسرتي شده ام!

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

من نه كارشناس ورزشي ام و نه به فوتبال ايران علاقه خاصي دارم چرا كه به جز يك اقليت محدود در فوتبال ايران كسي محترمانه رفتار نمي كند،ارتباطات كلامي زننده است .جريان فوتبال به لطف و همت رسانه هاي ديداري و نوشتاري روز به روز مسموم تر مي شود ، چيزي كه در فوتبال ايران وجود دارد نه رشد فني است و نه رشد فرهنگي ،تنها كذب و حاشيه وشايعه است ! اينها چيزهايي است كه دوست ندارم و نمي پسندم.همين ها كافي است تا مسابقات فوتبال را تماشا نكنم وبالطبع پيگير و دغدغه مند نتايج هم نباشم! ولو اينكه يك تيم اصفهاني به مدد بازي هاي پشت پرده و قوانين نانوشته و سياست بازي و زدو بندهاي نامتعارف مغلوب تيم پرسپوليس شود.
از نظر من فقط يك چيز اهميت دارد و آن اينكه قهرماني حق قطبي بود! تاكيد مي كنم حق قطبي! نه حق پرسپوليس!قهرماني حق كسي بود كه زد وبند خورد اما زد وبند نكرد. دشنام نداد ! حرمت نشكست! سنگ نزد! حاشيه نساخت! به شايعه دامن نزد!جنجال درست نكرد! فقط نفوذ كرد!
قطبي نمونه كميابي از همزيستي مسالمت آميز احساس و عقل و هوش است...مردي جذاب با گويش شيرين!مردي با كلمات و عبارات آشنا اما متفاوت با شفاهيات جامعه!متفاوت از آن جهت كه حاصل انديشيدن متفاوت اوست و آشنا از آن جهت كه اين انديشه و طرز فكر متفاوت را به زبان مادري خود ترجمه مي كند .آدمي كه آنقدر- زاده -اين سرزمين است و آنقدر -پرورش يافته- دنياي ديگر كه با ديدنش پنجه هاي نوستالژي تا نه توي ذهن آدم را مي خاراند!
آقاي قطبي مرسي كلا"!
وجدانيات مغفوله يعني نسيان ،
يعني به بيل بگي مرغ، به مرغ بگي تخم مرغ!
روزگارقريب ،حكيم لطفعلي

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

آمدم بگويم اين روزها در زندگي من زنده گي مي كني! زنده گي از جنس حي و حاضر!يعني هستي! حضور داري!
كه من يكي آدم عاقل و خود همه چيز دان فرض كن! تا همين ديروز نمي دانستم عشق نياز است يا انگيزه؟ حب است يا غرور؟شرم و حيا دارد يا بي شرمي و بي حيايي به بار مي آورد ؟ يا به قول حافظ چرخ هشتمش هفتم زمين هست يا نه؟
آمدم بگويم من ِ به ادعاي خودم يكه تاز يكه سوار پهنه زندگي ، من ِ به ادعاي خودم خيلي زودتر از اندازه قد وهيكلم سرد و گرم چشيده روزگار ، من ِ به ادعاي خودم هر خوب و بد روزگار ديده وشنيده واز هر خوب وبد روزگار زمين خورده و و هر خوب و بد روزگار پذيرفته و هر خوب وبد روزگار را فتح كرده ، من ِ به ادعاي خودم راههاي طولاني را در زمانهاي كوتاه پيموده وبه هر خوش و ناخوش زندگي لبخند زده ، من ِ آدم پرمدعا ،من ِ به قول جناب حافظ آدم مدعي بي خبر از اسرار عشق و مستي، مني كه قرار بود به تعبيري در رنج و حرمان خود پرستي نفله شوم ...ها! بله! من را اسير وابير كرده اي!
آخر من ِ مدعي كجا اين همه سرگشتگي، اين همه ذوب شدن ، اين همه خواستن، اين همه بي قراري كجا؟
حالا همين جا از همين تريبون اعلام مي كنم اين آدم مدعي مي خواهد تمام ادعاهايش را قي كند !چرا كه تمام آن ضرب و زوري كه زده كه دچار نشود ،كه پايبند نشود، كه گرفتار نشود، كه دلتنگ نشود، كه اسير و ابير هيچ تنابنده اي نشود خسته اش كرده ،از اين همه رنگ و لعاب و خدعه و خود فريبي خسته شده ،اين آدم تا حالا خودش را غالب و فاتح كون ومكان مي دانسته غافل از اينكه هر فتح و غلبه اي زمان دارد ! اين آدم مدعي به تعبير خودمانيش از اين همه ادعا كه نشيمنگاه خر را پاره مي كند خسته شده است!اين آدم عادت كرده چشم كه باز كند تو را ببيند ، عادت كرده صدايت را بشنود و ميان آن همه دغدغه ها و روزمرگي هاي متعارف اش تو هم باشي !اين آدم مي خواهد پوزخندي را حواله تمامي خاطرات تلخ و شيرين گذشته و ضربات وارده از جانب روزگار نامراد كند..مي خواهد زندگيش را با تو زنده كند، دلش را سبك كند ، روحش را وسعت بدهد كه هيچ دستي را ياراي توقف زندگي نيست ، گفتم كه نمي دانم چند سال ، چند ماه يا چند روز و چند ساعت ديگر زنده ام ، كم و زيادش فرقي ندارد با تو بودن و نبودنش اهميت دارد!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

تنم انگاركش مي آيد تا آغوش تو!
هيچ وقت تا اين حد زنده و عاشق و شيفته و آغشته و مبتلا نزيسته ام !
آسان نيست! آسان نيست!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

از شش جهت دچار توام!

نتيجه گرفتاري ها ومشغله هاي كاري ، استرس ها و تنش هاي گاه و بيگاه و درگيري هاي لفظي بي مورد با آدمهايي به هيبت فيل و مغز مورچه آن هم براي من ِ مهربان ، من ِخواهر ديني ، من ِمادر ترزا ! چند روزي ننوشتن بود.
آن هم روزهايي كه بغل بغل حرف داشتم ، آن هم مني كه نوشتن اش از هر حس و حادثه اي مدام بود و مدام نوشتن برايش عهد و ضرورت و قرار!
خودم هم نمي دانم چرا يك چنين تجربه اي را قاب سكوت گرفتم ،ايا واقعا" به خاطر گرفتاري و دغدغه هاي روزمره بود يا احساس يك دست و خالص و پوست كنده اي نداشتم كه از آن بنويسم!يا دريافتهاي ضد و نقيضي كه از اين تجربه داشته ام مجال نوشتن ندادند ! و يا لفظ متناسبي براي اين همه معنا نيافتم ! نمي دانم فلسفه اين همه اضطراب در عين آرامش، اين همه ترس در عين امنيت، اين همه گناه در عين لذت چيست ؟! حس هاي متضادي كه مي آيندو مي روند و توي گلو گره مي خورند ومن هي قورتشان مي دهم. نمي دانم ! ننوشته ام و حالا همه چيز برايم در هاله اي از ابهام و ناباوري قرار گرفته ، همه چيز به يك اورا ، به چيزي كه در خواب ديده ام مي ماند . خيلي چيزها هست كه بايدبه رشته تحرير در بياورم، حتي اگر لازم شد بي قافيه و بي وزن ...حتي بي موضوع و بي چارچوب و بي فلسفه وبي تاب!
بايد اين پنجره باشد براي برگشتن ، خواندن و فراموش نكردن!كه اگر ننويسم اين روزها هم مي رود پيش همان روزگاري كه گمش كردم!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

کوشان عابدیان: « من ارزو می کنم عسکری یک زن خیلی بی‌ریخت پیدا کنه و با او ازدواج کنه و ۴ روز بعدش زنش حامله بشه و بترکه »
نقل از كتاب نامه هاي بچه هاي ايراني به خدا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

قشو كردن احساسات يك كره اسب!

مي داني عزيز جان! همين امروز صبح با خودم گفتم بي خيال ديالكتيك عقل وعشق بشوم...به خوب و بد بروز احساس فكر نكنم.. بگذارم اين اتفاق هرچه كه هست- خوب يا بد- خودش جايش را دردلم باز كند ... با خودم قرار گذاشتم از اصيل ترين و ناب ترين احساسات دروني بگير تا زشت ترين اميال وجودم را بي واسطه و بي هيچ كم و كسري به پاي تو بريزم كه وجودم بالغ شود چرا كه من وجود بالغ را آميخته اي از همين احساسات وتجارب وبرخوردهايي مي دانم كه به مرور در ذهن وروح آدمي حك مي شود..مي خواستم ذهنم با همه ناممكنها تلاقي كند ، مي خواستم چشمم فراسوي ممكن ها و مشاهدات روز مره را هم ببيند، مي خواستم خويشتن خويش را ببينم ..خويشتني كه روزگار مجال باز نمايي اش نداده بود!اما انگار بيشتر به مادياني شبيه بوده ام كه براي هر نره خري شيهه مي كشد ؟!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

براي سالهاي سال همه زندگي من ديوار بود! ديوارهاي بلند، ديوارهاي سخت ومحكم و ترديد ناپذير! همه زندگي من ماندن بود همه زندگي من بودن بود ..همه زندگي من سقف بود! همه زندگي من دنيايي مقبول، مشروع اما بي هنر و بي معجزه بود ..آنقدر بي معجزه كه گاهي گلها هم عطرشان را از من دريغ مي كردند.. دنياي بي انتظار !

همه زندگي من قفس بود با ميله هاي آهنين كه پايه هايش در سنت هاي هزار ساله محكم شده بود.

حالا اين ديوارها لرزيده ..نمي دانم ! شايد هم يكي دو پنجره بود كه باعث شد نگاهم بيفتد به دنياي پر آشوب و دشتهاي ناشناخته خود آگاهي و وادي هاي دور شورمندي و و اعماق جنگلهاي تاريك وجود، همين ها باعث شد كه آن سقف ها با تمام هيبت و عظمتش كوتاه به نظر بيايدو دلگير كننده !و من هماني بشوم كه زير آن سقف پاي بر سر عقل بكوبم و به هواي آن افق هاي دورتر به تعجيل و يكجا و بي هيچ حساب و كتابي آن همه ديوار و سقف وبودن و ماندن را بكنم پنجره و آسمان و شدن ورفتن!
همين ها باعث شد كه بخواهم بذر انگاره ها و خيالبافي هايم را در دنياي واقعي بكارم و حاصل آفرينش هاي خلاقانه ذهنم را واقعي و عيني و ملموس تجربه كنم!
از قوانين دست وپاگير تا هزار توي روان خودم ، همه و همه را درنوردم و بروم تا برسم به جهان ديگري كه ممكن است !

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

خري زاد وخري زيد و خري مرد


اينك كه فصل بهار رسيده است وهمه چيز و همه جا نشاط انگيز و طربناك شده و به هر سو بنگري شبدر و چمن وسبزه و علفهاي وسوسه گر آب از دهان سرازير مي سازد وزنگ غم از دل مي زدايد واز خر سپيد موي بگير تا كره خرهاي ملوس و خرهاي جوان و نيرومند و نره خران و ماده خران ،همه و همه را به رقص و طرب و عر عرهاي مستانه و جفتك هاي خرانه وا مي دارد انشاي خود را در مورد خر آغاز مي كنم .خر يا الاغ يادراز گوش حيواني است اهلي از دسته چارپايان كه به منظور باركشي از آن استفاده مي شود و در فرهنگ عاميانه نيز مظهر حماقت است ، اما به نظر من خر حيوان نجيب و شريفي است .خر حيوان بي آزاري است ، خرها نقش مهمي در سيستم حمل و نقل دارند و هميشه باركش اين و آن بوده اند وخيلي از آدمها را هم به سر منزل مقصود رسانده اند.پايه هاي تمدن بشر بر شانه هاي خر بنا شده است ، اما خر در تمام طول تاريخ مورد سوء استفاده قرار گرفته است . خر مسكين بي تميز عموما" تا وقتي كه بار ببرد عزيز است و اكثر مردم اعتقاد دارند خر، خر است چه خر عيسي باشد و صاحب هنر،چه خر ديگري ! و خر عيسي هم علي رغم آن همه هنر مندي و داعيه پيغام بري خران! نه به مكه رفتن ادم مي شودو نه به پالان ترمه!خرها هيچ وقت به عروسي دعوت نمي شوند و اگر هم شما در جشن و عروسي خري را ديديد بدانيد كه حضورش محض آب كشي است نه براي خوشي!خيلي ها مي گويند خر جماعت نه قيمت زعفران مي داند و نه رقص به سزا و نه طرب به درست! تنها كاري كه از خر بر مي آيد نيكو آب كشيدن و چست هيزم بردن است ... اما من معتقدم هر آدمي هم خر نمي شود .من اعتقاد دارم خر بار بردار بودن بهتراز ادم مردم آزار بودن است وپالان خر باربر به يال شير مردم در شرف دارد!
در انتها بايد بگويم سالهاي سال است كه خر مال آدم سوار است و تا بوده چنين بوده و ضمنا خرها بايد سعي كنند از چوب تر نترسند و چه خوب بود اگر خرها ان دو تا شاخ گاو را هم داشتند كه در مواقع ضروري شكم بعضي از ادمها را سفره مي كردند.
با آرزوي رفع ظلم از همه خرهاي زحمت كش و باركش وپاره شدن همه پوزبندها وافسارهاي خران!
اين بود انشاي من در مورد خر!

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷


دور هم جمع مي شويم كه براي عروسي ندا برنامه ريزي كنيم ..ازتهيه انواع اشربه حلال و حرام و حلويات و تدارك آلات لهو و لعب بگير تا پرواز عروس وداماد بر فراز استخر قوهاي زيبا !..تا عروس كشان كه با سانتافه باشد يا كجاوه !كه عروسي بيست و هشتمين روز همين ماه گل آور است و عروس خاتون و ماه داماد 5 روز بعد عازم بروكسل ...مي رقصيم ...مي خنديم....
بماند كه براي من يكي خيلي خوشايند نيست ..براي من يكي عين بطالت است كه وقتي از رفتن ندا خوشحال نيستم كف بزنم و كل بكشم؟ اصلا"چرا بايد به پاي رفتنش پايكوبي كنم؟ كه من از اساس با رفتن مخالفم...
كي بود گفت وطن بستر است اما ريشه نيست و ريشه را در هر خاكي مي توان دواند و شاخ و برگي بر هم زد...چشمهايش براي پنجه هاي من!
آخر توي كدام بقچه اي مي شود صداي اذان موذن زاده و ربناي افطارهاي رمضان را جا داد، بوي سمنو و حليم بادمجان و اش رشته را هم مي شود در چمدان گذاشت؟ تصويركوچه هاي كودكي چه؟ خنكاي پاييز و تب تابستان را هم مي شود بسته بندي كرد..برايشان ويزا گرفت و با خود برد؟نمي دانم مگر اينكه كه به قول آقاي شفيعي كدكني و با صداي خوب فرهاد وطنت را همچون بنفشه ها ببري با خودبه هر كجا كه بخواهي... ادا در مي آورم؟! زِر مي زنم...چِرت مي گويم..چُس ام؟ همينم كه هستم..به كسي ربطي ندارد!
بگذريم ..بين آن همه تلاش بي ثمر براي فراموش كردن آنچه فراموش نشدني است مامان آخر مهر سكوت را مي شكند گريه مي افتد و بعد بغض قي شده در گلوي همه باز مي شود.. مامان برايمان اشك مي ريزد و رنج و حرمان هر رفتني را بازگو مي كند ... اشك مي ريزد تا بگويد خسيس بوده است .. بگويد با علم به اينكه تفكرش غلط است اما هيچ وقت دوست نداشته ،داشتن بچه هايش را با كسي تقسيم كند .بگويد دوست ندارد مغز بادام هايش هم خيلي دورتراز اينجا دنبال سرنوشتشان بروند..ما هم اشك مي ريزيم خودمان را مي سپريم به دست قصه زندگي به روايت مادرم .. و بغل بغل حسرت بيرون مي كشيم از نه توي ذهنمان !
نتيجه اين همه براي من يكي مي شود يك هوا نوستالژي ! كرور كرور خاطره و صدا و بو وتصوير كه بشوند امواج رژه رونده مزاحم براي جيروس هاي مغزي ام!مي شود يك دو سه روز آه بر كشيدن به ياد ايام قديم و فحاشي كردن به زمين و زمان!
اين نيز بگذرد...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷


بازي قاعده لازم دارد..
در بازي بايد ايمني را در نظر گرفت ..
قرار نيست با بازي ما ذائقه كسي تلخ شود..
كه اصلا همه زندگي را بازي مي كنيم ،گاهي براي سرگرمي و گاهي براي سودا گري و سود آوري !گاهي هم بازي هاي عاشقانه!گاهي مي دانيم بازي مي كنيم و گاهي نمي دانيم و نمي شناسيم..
كه اصلا هر آن كه قاعده بازي را شناخت و اصولش را رعايت كرد گرفتار پيامدهاي غير قابل پيش بيني و نا خوشايند بازي نمي شود.
اما يك سوال با شيطنت خاصي در مغزم وول مي زند... و گهگاه انديشيدن به آن هراسانم مي كند..
آيا مي شود براي اين تاروپود گوشت وپوست واستخوان و براي اين ملغمه غريزه و احساس خط كشيد ..مرز تعيين كرد؟تا كجا آري و از كجا نه؟!

بدون درد و خونريزي

خوشبختي در ان نيست كه مال وفرزند را زياد كنيد
نهج البلاغه فيض السلام- صفحه 1128- حضرت علي (ع)

كاهش منابع طبيعي ِ كره زمين(آب ، معادن ، نفت ، گاز ، ذغال سنگ ، جنگلها و ...) و نابودي بسياري از اين منابع ،عدم تعادل بين عرضه و مصرف مايحتاج عمومي و عرضه و تقاضاي مسكن ، عدم تعادل بين عرضه و تقاضاي مشاغل و بالا رفتن نرخ بيكاري، عدم تكافوي ظرفيت آموزشي ، بهداشتي و تورم اقتصادي و گسترش فقر و ...خيلي از پيامدهاي منفي ديگري كه براي افزايش بي رويه و سريع جمعيت تصور مي شود و كشور را از ترقي ، تعالي و پيشرفت باز مي دارد همگي مويد اين مطلب است كه بايد خطرات قريب الوقوع افزايش جمعيت را جدي گرفت و با احساس مسووليت در جهت كاهش انها فعالانه مشاركت نمود!
وازكتومي يا بستن لوله هاي مني بر در مردان يك عمل جراحي سرپايي است كه به عنوان روشي ساده ، مطمئن ، سريع و بي خطر براي پيشگيري از بارداري به كار مي رود .از سال 1974روش وازکتومی بدون استفاده از تیغ جراحی توسط پروفسور لی سون چان در چین ابداع شد و در سال 1986 این روش به علت سهولت انجام و بدون عارضه بودن به عنوان روش استاندارد وازکتومی به دنیا معرفی و توصیه شده است که تا کنون میلیونها نفر جهت پیشگیری دائمی از بارداری از این روش استفاده کرده و با خاطری آسوده! و بدون دلهره !و دغدغه! از داشتن فرزند اضافی و نا خواسته با تمتع کامل زندگی می کنند....!
لازم است بدانيد:
-وازکتومي بدون تيغ جراحي هيچگونه تاثير منفي بر تمايلات و قواي جنسي ، صفات ثانويه جنسي مردانه ، چاقي و لاغري ندارد .
- در ايجاد سرطان پروستات و بيضه بي تاثير است .
- در ايجاد بيماري هاي قلبي عروقي بي تاثير است .
- در صورت انجام مشاوره صحيح ، پس از وازکتومي بدون تيغ جراحي هيچ نوع واكنش منفي ديده نمي شود.
-به ندرت پس از عمل مختصري درد توام با كبودي در محل عمل ديده مي شود كه گذراست
دستورات پس از عمل :
- استفاده از كمپرس يخ به مدت ۲۴ ساعت
- استراحت نسبي به مدت ۴۸ ساعت
- خودداري از فعاليت سنگين و پرش از ارتفاع!!!! تا حداقل ۴۸ ساعت
- عدم استحمام تا ۴۸ ساعت پس از عمل
- عدم مقاربت سه تا چهار هفته پس از عمل
- عدم دستكاري محل زخم كه در حال بهبودي است
- استفاده از مسكن در صورت وجود اندكي درد ، تورم و كبودي زير پوست در محل
- استفاده از يک روش مطمئن پيشگيري از بارداري تا منفي شدن آزمايش اسپرم (معمولاَ تا ۲۰ بار نزديكي) !!

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

شب وشيون تا كي؟

عزيز جان!اينكه دخترك گستاخ درون من و پسرك آتش پاره درون تو با هم همبازي شده اند ،اينكه در دالانهاي پر پيچ وخم درون هم مي دوند،بازي مي كنند ،جست وخيز مي كنند ،كشف مي كنند ...چيز خوبي است !
بي شك نتيجه اين همبازي شدن ها و كنجكاوي ها برايشان خاطرات و تجارب دلنشين و به ياد ماندني ،تصاوير ناب و هنر مندانه وآموزه هاي شگفت انگيز خواهد بود... مطمئنم !چون از سر سادگي ويكرنگي همبازي شده اند نه از سر آلودگي به شائبه انواع زیرکی ها و فرصت طلبی ها و هوسها و ..چه و چه!
اما مي داني عزيز جان ..!من نمي توانم به اينها بسنده كنم.. فقط اين نيست كه تو كجاي طبيعت قرار گرفته اي بلكه خيلي عميق تر،خيلي رشد يافته تر و تكامل يافته تر مي خواهم تمام ان مجموعه پويايي كه تو را ساخته است بشناسم در اين مكاشفه،اين كشف متقابل و اين دلبستگي ها برايم همه وجود تو ..همه حضور تو .. وهمه افكار تو مهم است ...!
تو در طبيعت ..تو در جامعه .. و تو در تفكر!

از شخم زدن بهانه هاي ساده خوشبختي تا روييدن فلاكت و شكفتن تيره روزي مردمان!

تكرار مزخرف عبارت" سال نو آوري و شكوفايي" و نقب زدن به آن به هر دليل ِ مربوط و نا مربوط و گواه آوردن براي هر خير و شري به سنديت آن در جلسات ،همايشها،سمينارها و .... حالم را به هم زده است..
لعنت خدا بر آناني كه سالها را با كلمات هويت مي دهند ..
لعنت خدا بر آناني كه -هویت دادن-،-حفظ کردن-، -برانگیختن-، -کنترل کردن- و -وحدت بخشیدن- با ارزش ها را بلد نيستند..
لعنت بر سال نو اوري وشكوفايي يا هر مزخرف ديگري از اين دست ...چه مي دانم ..سال مايه كوبي دام و طيور..سال اقتدار سباع و وحوش و....!بعيد نيست كه!

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

جانوران درون!

گفتم امشب ننويسم كه اگر بنويسم از سر عصبانيت كلام عفت نمي شناسدو قلم رعايت آداب ادب نمي كند اما خب! كلمات افتاده اند به جان مغزم و آن تمركز نصفه نيمه اي را كه براي سروسامان دادن به امور بي سامان زندگي نياز دارم از من گرفته اند. نمي دانم من ذاتا" آدم خري هستم ..؟ابلهي هستم ...؟كله خرابي هستم؟ اين را نمي دانم!
توي همين نيم ساعت كه وارد اين كنج تنهايي شده ام سه بار دستم رفته است كه وبلاگ را حذف كنم ...هي با خودم مي گويم ورژن قديمي تر اين وبلاگ كه آن طرف تر هست با خواننده هاي ثابت و ودوستان پرو پا قرص .. اينجا را كه حذف كنم مي توانم راحت بروم و آن طرف دهانم را باز كنم و هرچه دلم خواست به زمين و زمان بگويم..اصلا" اينجا به چه درد مي خورد .. اينجا باشد كه چي؟ كه يك نفر هست كه گهگاه ممكن است اينجا را بخواند و من هي بيايم برايش رومنس آفتاب بگيرم ؟! اما دستم نرفت .. نمي دانم چرا وحشت كردم.. مثل وحشت سقط جنين ...تجربه كرده ام كه مي گويم..! سقط جنين تنها چيزي بود كه در زندگي از آن به جد ترسيدم...
مي داني عزيز جان!در اصل من حالم از روتين هاي زندگي به هم خورده بود خواستم ديوارهاي تنهايي خودم و تو را كوتاه كنم يا لااقل يكي دو پنجره درشان تعبيه كنم... مي داني! من خيلي ادعايم مي شود اما در حقيقت ياد نگرفته ام كه دنيا اگر هفت رنگ است ،ادمهايش هفتاد رنگ اند...نخواسته ام راه بيفتم و همان هفت رنگ را گز كنم كه هفت رنگ را پيمودن به ز هفتاد رنگ را كاويدن! ...
كسي هم نبوده كه بگويد بزرگ شو ..سر عقل بيا كه never is late!
از دنياي فانتزي سرت را بيرون بكش و كمي رئال تر به دنيا نگاه كن ..كمي آدمها راچال كن...كمي فرداها را هم ببين ! اينقدر به زندگي حريص نباش...دم دستي روز هايت را به شب برسان !
خيالي نيست ها!نكردم ؟نخواستم؟ هرچه بغض بي صدا كه در گلو قي بشود و اشك شور كه پهناي صورت را صفا بدهد و هرچه حس نا فرجام كه بر قفسه سينه بكوبد نوش جانم!
حق ام است...
خيالي هم نيست كه ما آدمها در مستند زندگي ورز مي خوريم ..پهن مي شويم ، با وردنه كج انديشي هاي مردمان و بي صفتي روزگار وسعت مي يابيم.... توي تنور نامرادي ها پخته مي شويم !
خيالي هم نيست كه ما آدمها با پرانتزهايي كه گهگاه لابلاي متن زندگي مان باز مي شود شرح و بسط مي يابيم...وسيع مي شويم..... بگذريم كه گاهي زود مي بنديمشان ..گاهي هم متن لابلايشان كش مي يابد و بستن شان از دست در مي رود!
فقط حيف شور ضرب و ريتم دفي كه امشب در كلاس لابلاي اين همه جنجال هاي ذهني من از دست رفت!
«چه کج رفتاری ای چرخ،
چه بد کرداری ای چرخ،
سر کین داری ای چرخ،
نه دین داری،
نه ایین داری ای چرخ »

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

هي آمدم ننويسم بل فضاحت به بار نياورم اما مگر مي شود وقتي كلمه ها خوره وار از يمين و يسارم رژه مي روند؟!

اين شد كه آمدم بگويم تا امروز فكر نمي كردم در دنياي حقيقي خيلي خود سانسوري كرده باشم ..گمان نمي بردم در من هم دو آدم وجود دارد يكي آدم روي صحنه و ديگري آدم پشت پرده...!خيال مي كردم گرفتار تزويرهاي خواسته و نا خواسته دنياي حقيقي نشده ام اما گويي دنياي حقيقي با تمام انتظارات و خواسته ها و قواعد و احكامش وظيفه اش را به نحو احسن انجا م داده و الحق و والانصاف خوب حساب فرديت سيال من را رسيده و جاي آن را با فرديت شسته رفته و پاستوريزه و بسته بندي شده مقبول اجتماع عوض كرده است! خيالي نيست كه مگر كدام آدمي توانسته است از بازي نقش ها در تئاتر زندگي شانه خالي كند و كدامين زن يا مردي نقاب زدن و -خود نبودن- مشق شب و تكرار روزش نيست؟ يا كدام آدمي در اعماق وجودش به وقت در خود لميدن ها ،در خود آسودن ها ، در خود آرميدن ها ودر خود متبلور شدن هايش گرفتار آرزو پردازي ، خيالبافي و رويا پروري نيست كه من دوميش باشم ؟! يا از اين -خود بودن -در اين گوشه از دنياي مجازي شرمسار باشم كه اصلا" وقتي آدم ناگهان تصميم مي گيرد براي افراد حقيقي نقاب بردارد و رو نمايي كند بي شك ناشي از جسارتي است كه از غوطه ور شدن در ظرفيت هاي نا محدود دنياي مجازي به دست اورده است ..-كه تو خود حجاب خودي از ميان برخيز-!

آمدم بگويم حكما"عزيزي كه از امروز اينجا را مي خواند مي داند كه چقدر خاطرش عزيز بوده است و چقدر وجودش امين فرض شده است كه مي تواند زين پس بخشهاي نهفته وجود آدمي را ببيند كه گاه دردنياي حقيقي مجال بروز و حضور نمي يابند. شايد هم پيدا شدن دانه دل من فرصت خوبي است براي اين عزيزكه دو نيمه مرا بسپرد به دست معيارهاي DSM-IV و تعاريف ICD-10 و نظريه هاي زيست شناختي و اجتماعي و روان پويشي و. . .
خدا را چه ديدي شايد از دل اين تعاريف و از زير ذره بين نگاهش شخصيت خود شيفته اي ، روان گسيخته اي، هويت گسيخته اي، ... چيزي سر بر آورد!!
هو الشافي!